رمان سمفونی مرگ(9)

جستجوگر پيشرفته سايت





اخبار وبلاگ


تبليغات


ستگیره رو پیچوندم. کف دستم هنوز خون میومد و میسوخت. وارد راهروی بلندی شدم و بی توجه به اطرافم دوییدم به سمت در اصلی...گریه میکردم. گریه ی شادی بود. خوشحال بودم...آزادی شیرین بود خیلی شیرین.در اصلی فشاری بود. بازش که کردم نور آفتاب افتاد توی چشمام...چشمام و بستم و روی زمین نشستم. چند بار تا نیمه بازشون کردم و دوباره نور خورشید وادارم کرد ببندمشون. کمی طول کشید تا بلاخره نور خورشید با منِ غرق شده در تاریکی آشتی کرد.نمیدونستم کجای تهران یا ایرانم. تا شعاع زیادی از اطرافم فقط بوته هایِ زرد و بلند بود و دیگه هیچی نبود. سرم چند دقیقه بود خیلی گیج میرفت....الان نه. نباید بیهوش میشدم...الان نه.دوییدم وسط علفزار و همینطور جلو میرفتم...به کجا؟ نمیدونستم...فقط میخواستم از اون کارگاه ملعون شده دور شم...اینبار سرم خیلی بد گیج رفت و افتادم روی زمین...یاد خونی که از زبون نصف شده ی وحید بیرون می جهید افتادم و به شیرینیِ یه کابوسِ تلخ لبخند زدم:-گرفتم...انتقامم رو گرفتم...دخترم...نه شایدم پسرم؟ بلاخره انتقاممون رو گرفتم. میدونم دیگه نمیتونم صورت خوشگلت و ببینم و صدای اون قلب کوچولوت همیشه توی گوشم میمونه...ولی غصه نخور مامانت مثل شیر جلوشون وایساد و انتقامت رو گرفت. خوشحال باش که پات و توی زمینِ کثیف ما آدمای لجن نذاشتی.دستم رو روی دلم کشیدم...چشمام روی هم افتاد و لبخند هنوز روی لبم بود.


 



بردیا نگاهِ گذرایی به پدرِ دل شکسته انداخت. از دیدن فرهاد متاثر شد...انگار غم عالم توی نگاهش برق میزد. وقتی رسیده بود دادسرا گفتن منتظرشه. روش و نداشت مستقیم به نگاه غمدارش نگاه کنه...رفت پشتِ میزش نشست هنوز نگاهش نمی کرد.میترسید با دیدن حزن نگاهش همه ی قول و قراراش رو فراموش کنه و بره دنبال پونیکا...حالا دیگه خیلی خوب میدونست پونیکا کجاست. ردیاب روی گوشیش خاموش شده بود اما اون به اندازه ی کافی دیده بود که موبایل رو کجا بردن...یه کارگاه توی باغ های ملارد بود. انقدر ها هم باهاشون فاصله نداشت. آه پر افسوسی کشید و با سری به زیر گفت:-کاری با من داشتید؟پدر پونیکا گریه میکرد و این آتیشش زد. چجوری باید توی اون دنیا به چشمای باباش نگاه میکرد و میگفت که کمر یه پدر رو شکسته؟ صدای فرهاد اون رو از فکر خارج کرد:-دیگه بریدم...به خدا صد بار جون دادم و تاوان دادم. هرچی که کردم به سرم اومد.گریش اوج میگرفت...بردیا سریع گفت:-چی شده آقای فرحبخش؟-این دومین بارِ که از اون سی دی های لعنتی برام میفرستن...میدونم کار کیه. اما... من فکر میکردم مرده.بردیا با تعجب گفت:-میشه واضح حرف بزنید؟-شنیدم پرونده ی پونیکارو واگذار کردید... اونم درست وقتی که داشتید به یه جاهایی میرسیدید.به یه جاهایی نمی رسید، همین الان هم خیلی خوب میدونست پونیکا کجاست. به من و من افتاد:-راستش...خیلی بی سر و ته بود...هنوز پرونده هایی هستن که...فرهاد از روی صندلی بلند شد و گفت:-پسر جان اول یه نگاهی به اینا بنداز. بعد اگه وجدانت قبول کرد دیگه هیچوقت مزاحمت نمیشم اما اگه نتونستی ببینیش و دلت رو سوزوند من بیرون منتظرم تا همه چیز رو برات روشن کنم...از همون اولش...دومیش رو خودم هم ندیدم...کدوم پدری میتونه اینارو با چشماش ببینه؟ تا خود شیطونشم بری بپرسی میگه اولاد برای همه عزیزه...بد کردم...خیلی بد کردم...اول به پونیکا و بعدش با خودم.از در که بیرون میرفت برگشت سمت بردیا:-کاش هنوز یه آدم با وجدان بین هفت میلیارد آدم پیدا میشد تا دخترِ بیگناهم رو نجات بده...تو اون آدم باش.در رو پشتش بست و نگاهِ پر حسرتِ بردیا رو جا گذاشت.در رو پشتش بست و نگاهِ پر حسرتِ بردیا رو جا گذاشت.بردیا فکر کرد: "چرا من و توی این موقعیت قرار میدید؟ "آرنجاش رو گذاشت روی میز و سرش و گرفت تو دستش. چند دقیقه ی بعد پاکت رو از روی میز برداشت و دو تا CD رو از داخلش بیرون آورد...روی هر کدوم با ماژیک قرمز نوشته ای بود به این مضمون:مرحله ی اول جهنم: دروغ، طمع، بدبختی.مرحله ی دوم جهنم: شیطان را بیدار کردی.CD اول و توی CD-ROM گذاشت. میدونست که قرار نیست چیز ساده ای ببینه...شاید یه چیز خیلی بد بود...خیلی بد. کمی استرس گرفت.نمایش شروع شد. رو به روی جایی که دوربین قرار داشت پونیکا روی صندلی نشسته بود. فقط از موهای فر و شرابیش میشد تشخیص داد که پونیکاست چون صورت و بدنش زخم و زیلی بود. چشمهاش رو بسته بودن. مردی هم روی صندلی رو به روی پونیکا و پشت به دوربین نشسته بود. پونیکا به هوش بود چون مدام سرش رو به این سو و اون سو میگردوند و با ترس و صدای لرزون میپرسید من کجام و شما کی هستید.مردی که صورتش معلوم نبود گفت:-پونیکا میخوایم بازی کنیم. بازی کردن دوست داری؟ میدونم که دوست داری. صدای پونیکا با زور در میومد:-دست از سرم بردارید.مرد صندلی که روش نشسته بود رو بدون اینکه بلند شه به پونیکا نزدیک کرد. توی دستش انبر بود.بردیا زمزمه کرد:-میخواد چه غلطی بکنه؟-میخواد چه غلطی بکنه؟صدای مرد اجازه ی تجزیه و تحلیل بهش نداد:-ببین پونیکا...خیلی بازیِ آسونیه. من ازت سوال میپرسم و تو باید جواب درست بدی...همین. راحت نیست؟صدای پونیکا بغض داشت:-من نمیخوام بازی کنم...میخوام برم خونه.مرد اهمیتی به ناله ی پونیکا نداد:-پونیکا هنوز فیلم ترسناک خیلی دوست داری؟ اون موقع ها خیلی دوست داشتی.مرد دست لرزون پونیکارو توی دستش گرفت:-حالا من ازت سوال میکنم...اگه درست جواب بدی میتونی ناخونات رو برای خودت نگه داری.-چی؟ تو رو خدا! چرا این کارا رو می کنی؟ تو کی هستی؟ ولم کنید.-سوال اول...-نه...نمیخوام.خفه شو...خفه شو...مرد فریاد زد:-یه بار دیگه این حرف و تکرار کن تا مثل ماهی تیکه تیکت کنم.-چرا این کارو میکنی؟مرد دوباره آروم شد و توجهی به سوال پونیکا نکرد:-فیلم ترسناک مورد علاقت کابوس در خیابان الم نبود؟ چرا خودش بود...حالا به من بگو قاتل توی اون فیلم اسمش چی بود؟ -نمیدونم...ولم کن...لطفا این کارو نکن...مگه من چیکارت کردم؟مرد یکی از انگشت هارو از بقیه جدا کرد و ناخون پونیکارو لای انبر گذاشت:-جواب نمیدی؟ شانست و امتحان کن. قراره خوش بگذرونیم.-خواهش می کنم...-زود باش...یالا دیگه...-تو رو خدا...-اسمش چی بود پونیکا؟-این کارو نکن...من نمیتونم.-اسم قاتل فیلم کابوس در خیابان الم رو بگو.-نمیدونم...-چرا میدونی...زود باش دیگه.-نمیتونم فکر کنم...-ناخونات روت حساب کردن...نمیخوای نجاتشون بدی؟پونیکا گریه می کرد و بریده بریده حرف میزد...معلوم بود داره فکر می کنه.-صبر کن...صبر کن...اسمش...اسمش...چرا یادم نمیاد...اسمش...مرد کمی انبر رو به سمت خودش کشید. -زود باش دختر...تو اون فیلم رو هزار بار دیدی. زود باش.اینبار انبر رو بیشتر کشید...پونیکا جیغ بلندی کشید و فریاد زد:-فردی...اسمش فردی بود. فردی بود... مرد انبر رو باز کرد:-آفرین دختر خوب. آفرین...کارت عالی بود.پونیکا هق هق میکرد...مرد دوباره گفت:-حالا سوال بعدی...پونیکا بلند جیغ کشید:-نــــه!-اما تو که کارت حرف نداشت. الان نمیتونیم متوقف شیم...-چرا من و به حال خودم نمیذاری؟ تمومش کن...-جواب سوالم رو بده...مثل قبلیه.-خواهش میکنم بس کن.-اسم قاتلِ فیلم هالووین؟پونیکا نفس نفس میزد و مثل گنجشک میلرزید:-نمیدونم...ولم کن...نمیخوام بازی کنم.-پونیکا من تا ابد خونسرد نمیمونم...اسم قاتل و بگو.پونیکا چند ثانیه ساکت شد...بعد ناگهان گفت:-جیسون...جیسون بود.مرد سرش رو با تاسف تکون داد:-جوابت اشتباه بود...متاسفم اون قاتل فیلم جمعه ی سیزدهم بود...واقعا متاسفم.انبر رو به ناخون پونیکا انداخت و اون رو با قدرت کشید...ناخون که جدا میشد پونیکا شیون کرد. خونِ غلیظی که کمی از زیر ناخون بیرون زد دیده میشد. بردیا طاقتش تموم شد...CD رو خارج کرد و روی میز پرت کرد:-لعنتیا...لعنت به همتون.با یه تصمیم آنی، صندلی ای که روش نشسته بود رو گردوند و به سرعت از روش بلند شد...میتونست مراقب بهار باشه. از اول هم نباید بی جهت میترسید بردیا به خودش ایمان داشت...هرکاری میتونست بکنه فقط اگه میخواست.میکروفونی که به یقش بود و هنوز جرات نکرده بود از خودش دورش کنه رو از بلوزش کند و انداخت زیر پاش...چند بار محکم روش زد تا خورد شه. در دفتر رو باز کرد...فرهاد راهرو رو بالا و پایین می کرد . صداش کرد:-جناب فرحبخش! من منتظرم حرفاتون رو بشنوم.بعد داخل دفتر رفت و در رو برای فرهاد باز گذاشت. فرهاد معطل نکرد و شروع کرد به تعریف کردن:-کسی که دخترم رو دزدیده خوب میشناسم...اسمش همایون شکوهیه. یه موقع زیر دستم بود...یه روز اومد سراغم و خواهش کرد استخدامش کنم...گفت جربزش و داره و اگه کمکش کنم میتونه به یه جایی برسه...منم دیدم خیلی داره التماس می کنه گذاشتمش سر یه پست ساده ولی این بچه خیلی خوب خودش رو نشون داد. تقریبا ده سال پیش بود و اون موقع حدودا همسنای شما بود. انقدر تلاشگر و باجنم بود که کم کم شد دست راستم...خیلی ازش خوشم اومده بود. توی زندگی شخصیمم راهش داده بودم. با پونیکا مهربون بود و خیلی پی دستورای زنم میرفت. فرهاد نفسی تازه کرد و ادامه داد:-من هیچ چی از زندگیش قبل از اومدن به کارخونه نمیدونستم. زنش رو هم میشناختم زن نجیب و خوبی بود...کلا همیشه تو دلم تحسینش میکردم که دستش و گذاشته رو پاش. ولی همیشه اونطور که آدم میخواد نمیشه...گاهی حساب کتاب کارا به هم میریزه. من اون زمان هنوز توی کار خلاف بودم...شاید اینارو نباید به شما که سربازِ قانونید بگم...ولی میگم و خودم رو راحت می کنم...هرچی که میشه بشه. من این همه پول رو با زور زدن به دست آوردم اما توی خلاف...فکر نکن توی خلاف هم پول همینطوری میاد باید بابتش تلاش کرد...فرهاد آهی کشید:-توی کار قاچاق اسلحه بودم...یه روز فکر کردم همایون که انقدر میخواد به یه جایی برسه بهتره بکنمش گردوننده ی کارای قاچاق اونطوری خیلی زودتر میتونست یکی مثل من بشه...اونم قبول کرد. یعنی من فکر کردم قبول کرده. چند ماه بعدش با یه عالمه مدرکی که توی اون مدت بر علیه من جمع کرده بود زد به چاک...میدونی اون موقع چی و فهمیدم؟ این که بابای همایون یکی از بزرگترین خلافکارای ایرانِ و با باندای خارج از ایرانم ارتباط داره...همه کاری میکرد: قاچاق آدم،مواد،اسلحه...آدم کشی...تجاوز. هرچی که دلت بخواد. انگار این پسره از دست پدرش و کارای وحشتناکش پناه آورده بود به من تا کمکش کنم بتونه بدون نیاز به پدرش و برای قطع رابطه با اون جور زندگی راحت زندگیش رو بگذرونه...کار دنیارو می بینی؟ منم که روحم خبر نداشت وارد زندگیِ خلافم کردمش...انقدر از شر و خلاف بدش میومد، حتی من که اونهمه بهش کمک کرده بودم رو زیر پاش گذاشت و میخواست نابودم کنه...نمیتونستم بشینم و ببینم این همه ثروت رو که با بدبختی جمع کرده بودم در عرض یه روز به باد بده...من چهره ی مردمی ای داشتم. به چند نفر پول دادم و گفتم زنش و بدزدن و هرطور شده وادارش کنن هرجا خودش رو پنهون کرده بیاد پیشم و مدارک رو پسم بده. خودم هم دیگه دخالتی نکردم...نمیدونستم چیکار میخوان بکنن اما مقصر صد در صد خودمم چون گفتم اگه پول میخواید باید هر کاری از دستتون برمیاد بکنید...زن بدبخت حامله بود. اون رو میزدن و شکنجه میدادن اونوقت فیلمایی که ازش میگرفتن رو میفرستادن به ایمیل و هر آدرس اینترنتی که من از همایون بهشون داده بودم. زنه بچش سقط شد. همایون هم بلاخره خودش رو نشون داد. گفت زنش و آزاد کنیم حاضر هرکاری بکنه...ما هم میخواستیم مدارک رو که گرفتیم زنرو ول کنیم...اما بعد از گرفتن مدارک زن از بس ضعیف شده بود زخماش چرک کردن و از تب زیاد مرد. همایون هم شد یه کوه کینه و درد...هم زنش و کشتم هم بچش رو... میدونستم ساکت نمیشینه. آدم یه بار که آدم بکشه بار دوم و سوم راحت تر میشه. برای اینکه همیشه از شر همایون و هرچیزی که بهش مربوط میشد راحت شم باز به همون چند نفر پول دادم و گفتم ترتیبش رو بدن. همونطوری که میخواستم شد اما انگار همایون زنده مونده...من گناه کردم و حالا جیگر گوشم داره تقاص پس میده...به خدا حاضر بودم به جای پونیکا باشم...به خدا حاضر بودم.فرهاد بغض کرده بود...بغضش رو قورت داد و گفت:-دیگه بعد از اون خلاف رو بوسیدم گذاشتم کنار نه اینکه توبه کرده باشم...فقط نمیخواستم دوباره همچین موضوعی پیش بیاد دیگه واسه آدم بزرگی مثل من ریسک داشت. هرچی کثیفی هم از اون موضوع بود با پول پاک کردم تا بوی گندش به مشام کسی نرسه...بردیا به فرهاد نگاه کرد...دیگه احترامی برای این پدر کمر شکسته قائل نبود. دلش برای پونیکا خون شد. از مقایسه ی پدر خودش با فرهاد چندشش میشد...این مرد بی وجدان لکه ی ننگی برای اسمِ مقدس پدر بود...حالا که فهمیده بود پونیکا کاملا بی گناهِ و هیچ اشتباهی ازش سر نزده مصمم تر شد:-من میرم دنبال پونیکا...اما بخاطر معصومیت و پاکیه خودش نه برای تو.فرهاد سرش رو تکون داد:-حق داری جوون...حق داری.بردیا از پشت میز بلند شد:-چون به عنوان یه پدری که با شجاعت و برای نجات دخترش اومدی اینجا تا به گناهات اعتراف کنی چیزایی که گفتی رو یه درد و دل پدرانه به حساب میارم...میتونی بری...ولی اگه خواستی یه بار دیگه برای راحتی وجدانت...البته اگه وجدانی داشته باشی...بیای اینجا من همه رو یه بار دیگه میشنوم و اونوقت به مجازات میرسی...من در مقامی نیستم که بخوام قضاوتی بکنم.فرهاد چشمای گریونش و از تعجب گرد کرد:-چرا این کارو برام می کنی؟-برای تو نمی کنم...پدرم مردونگی رو با دستگیر کردن یه پدر داغون یادم نداده...دیگه بهتره برید.فرهاد بلند شد و به سمت در رفت:-خوش به سعادت پدرت...من میرم اما یه روزی که وضع بهتری داشتم برمیگردم.بردیا میدونست که آزادی فرهاد مشکلی ایجاد نمی کنه و چون دیگه کار خلاف نمیکرد گذاشت بره و با خودش کنار بیاد...بعد از این همه سر و کله زدن با آدمای مختلف میدونست این مرد برای مجازات برمیگرده.***بردیا داخل ماشین بزرگ و سیاهش نشسته بود و با سرعت برای نجات پونیکا میرفت و به امید اینکه هنوز زنده باشه دعا میکرد. ترجیح میداد تنهایی وارد عمل شه. پلیس بدتر شلوغش میکرد و اگه اون اقیانوسی که چیزی ازشون نمیدونست متوجه میشدن ممکن بود جون پونیکا، خودش و بدتر از همه بهار رو به خطر بندازه...چنین بهایی از حد تصور خارج بود. به محل مورد نظر که رسید ماشینش رو پارک کرد. نگاه دقیقی به اطرافش انداخت. یه کارگاه بزرگ بود...محلش طوری بود که تا چند کیلومتریِ اطراف فقط کارگاه و کارخونه هایی قرار داشت که فاصله ی زیادی با هم داشتن.پیاده شد و هندگانش رو توی دستش گرفت...هرچقدر با دقت نگاه کرد اون اطراف کسی رو ندید. از دیدن علفایِ بلند فکری به سرش زد...هنوز مطمئن نبود میخواد چیکار کنه و اصلا چطوری پونیکارو از بین آدم های زیادی که شاید اون تو بودن بیرون بیاره. انگار تصمیماش دیگه دست خودش نبود...سریع فاصله ی خیابون و بوته زار رو طی کرد و بین اونها گم شد. همینطور جلو میرفت و حواسش به اطرافش بود که پاش با چیز نرمی برخورد کرد و سکندری خورد...حتی نزدیک بود زمین بخوره. خودش رو به سرعت کنترل کرد و به زیر پاش نگاه انداخت.از دیدن صحنه ی جلوی چشمش قلبش تیر کشید...جسم داغون و زخمیِ پونیکا که رنگ خون به خودش گرفته و روی زمین افتاده بود رو با اون دفعه که توی مهمونی دیده بودش مقایسه کرد همون مهمونیِ شب قبل از ربوده شدن پونیکا که توش دختره ی بی پناه رو ترسونده بود...یه لباس خردلی و براق پوشیده بود، اندام کشیده و زیباش توی اون لباس حتی نگاه مغرور و سرسخت بردیا رو هم متوجه خودش کرده بود و بردیا در اوج نفرت و کینه ای که بخاطر ربوندن اسلحه ازش داشت باز هم اون رو ستوده بود...موهای پُر و خوشگلش دورش ریخته بود و صورتش برق میزد...اما حالا فقط یه جسم خونی و لت و پار رو میدید که حتی صورتش قابل تشخیص هم نبود چه برسه به زیبا بودن. از موهای شرابیش مطمئن شد پونیکاست...کسی جز پونیکا چنین موهایی نداشت. پونیکا طاق باز روی زمین افتاده بود...چیزی شبیه به سفره دور بدنش پیچیده شده بود اما یک طرفش کنار رفته بود و نیمی از بدن عریانش مشخص بود. بردیا روی زمین و کنارِ دست پونیکا زانو زد و انگشت اشاره و میانش رو روی نبض گردنش گذاشت...بدن پونیکا هنوز گرم بود و نبضش میزد. دل بردیا هم کمی گرم شد. پارچه ی چرمی رو توی دستش گرفت و اندام پونیکارو کامل پوشوند...دستاش رو زیرش گذاشت و اون رو از روی زمین بلند کرد عین پر سبک بود...میتونست به خوبی تمام استخونایی که زیر پوستِ پونیکا بودن رو با دستاش حس کنه. از حرکت استخون ترقوش زیر دستش دلش به هم خورد.هنوز بیشتر از چند قدم برنگشته بود که صداهایی شنید. دو تا ماشین پارک شدن و آدمایی که از توشون بیرون اومدن همشون مرد بودن...شمرد...هشت نفر خیلی زیاد بود. یه نفره با پونیکا که روی دستش بود نمیتونست از پسشون بربیاد. نگاهی به ماشینش انداخت، نمیدونست از شانس بود یا دست تقدیر که ماشین رو توی پیچ جاده پارک کرده بود و اونا ندیدنش. نفس راحتی کشید و کمی دیگه پیش رفت. چون بین بوته ها بود دیده نمیشد. یکدفعه صدای بلندی گفت:-یا امام هشتم...ببین چه بلایی به سر وحید آورده دختره ی سلیطه...رئیس دختره فرار کرده. خودتون برای ناهار مهمونمون کردیدا تقصیر ما نیست.-فرار کرده؟ چطوری؟ با اون وضعش زیاد نمیتونه دور شده باشه.بردیا به انتهای بوته زار رسید و مردی رو دید که داره نگاهشون می کنه...به محض اینکه خواست پونیکارو زمین بذاره و خودش رو برای یه جنگ درست و حسابی آماده کنه مرد گفت:-دختررو از اینجا ببر...بردیا تعجب کرد:-تو کی هستی؟-اونش مهم نیست...فقط به پونیکا بگو متاسفم.بردیا که دیگه کاملا گیج شده بود گفت:-بگم کی متاسفه؟-بگو همون مردی که یه روز یه چلچله براش گرفت و بهش کادو داد...بگو خیلی متاسفه.بعد ادامه داد:-من حواسشون رو پرت می کنم و تو سریع دختررو ببر.بردیا با این که نمیشناختش اما جملش رو به حافظه سپرد تا مثل یه امانت دار خوب به پونیکا بگه. زیر لبی تشکری هم کرد...این مرد هرکی که بود داشت کمکشون میکرد.مرد سریع به طرف اون هشت نفر دویید و بردیا به این فکر کرد که صداش چقدر آشنا بود.-همایون دختره در رفته...بردیا که تا دم ماشین رفته بود از حرکت ایستاد...مردی که نجاتشون داد همایون بود؟ چرا چنین کاری کرد؟ چرا آدما انقدر غیر قابل پیش بینی اند؟ مگه انتقام نمیخواست؟بردیا که تا دم ماشین رفته بود از حرکت ایستاد...مردی که نجاتشون داد همایون بود؟ چرا چنین کاری کرد؟ چرا آدما انقدر غیر قابل پیش بینی اند؟ مگه انتقام نمیخواست؟-فرار کرده؟ باید هنوز تو کارگاه باشه اون که کلید نداشت بیاید بریم داخل رو بگردیم.بردیا دیگه معطل نکرد...پونیکا رو پشت گذاشت و خودش هم نشست. از اون منطقه ی منحوس که دور میشد فکر کرد دست تقدیر آدم رو تا کجا ها که نمی کشونه.در آپارتمان رو با پاش بست و توجهی به نگاه شگفت زده ی همسایه نکرد. از حال و احوال پونیکا مشخص بود که فقط از ضعف زیاد بیهوش شده. نه تب داشت و نه نبضش ضعیف بود. با همون کت و شلواری که تنش بود وارد حمام شد. کنار وان ایستاد...زانوش رو بالا آورد و زیر بدن پونیکا گذاشت تا بتونه یکی از دستاش رو آزاد کنه. شیر آب داغ رو باز کرد. تا وقتی که وان پر میشد به صورت پونیکا زل زد. زیر چشمِ سمت چپش و روی گونش یه زخم عمیق بود که میدونست غیرممکنه هیچوقت کاملا محو شه. موهاش کرک شده و توی هم گره خورده بود. لبی که روزی سرخ و پر از طراوت زندگی بود خشک و ترک خورده شده بود. با حس اینکه چیزی پاش رو خیس کرد نگاهش رو از صورت پونیکا برداشت و متوجه شد وان پر و آب سرازیر شده. پونیکارو به نرمی داخل وان قرار داد و اون پارچه ی چرکی که انگار نه انگار روزی سپید رنگ بوده رو از دورش باز کرد. بدن پونیکا خاکی و کثیف بود و میترسید زخم هاش چرک کنه...باید کثیفی هارو زود از بین میبرد. روی بازوش، زیر سینش و روی رونش کبود بود و درکنار زخم های ریز و درشتش زخم بدی هم زیر شکمش داشت. از شستن اندامِ پونیکا و دست کشیدن به بدنِ عریانش هیچ حسی جز دلسوزی بهش دست نمیداد. وقتی احساس کرد به اندازه کافی موها و بدنش تمیز شده اون رو یک بار دیگه از داخل وان تا اتاقش حمل کرد. پونیکارو روی تخت خوابش گذاشت و یکی از لباس های بهار رو تنش کرد. شماره ی خونه ی مادرش رو گرفت...بهار خودش برداشت:-سلام بر مردِ تنها...خوبی بردیا؟بردیا حوصله ی شلوغ بازیای همیشگی بهار رو نداشت:-بهار همین الان یه آژانش میگیری میای اینجا...واقعا به کمکت نیاز دارم.صدای بهار نگران شد:-چیزی شده داداش؟-میشه نپرسی و بیای؟ خیلی سریع بیا...بهت میگم وقتی رسیدی.بهار مثل همیشه به بردارش اعتماد کرد:-باشه الان میام.-بهار؟-بله؟بردیا سریع گفت:-فقط با آژانس بیا و مراقب باش.بعد قطع کرد. روی تخت کنار پونیکا نشست و به واکنش همایون فکر کرد. به خودش و عاقبتش با چنین ریسکی که کرده بود. فکر کردن فایده ای نداشت. هرچی هم که میشد از نجات دادن جون پونیکا پشیمون نمی شد...این و واقعا بهش بدهکار بود.به پونیکا که به خواب عمیقی فرو رفته بود چشم دوخت...حالا بیشتر شبیه خودش شده بود. چشمش به برس بهار افتاد که روی میز توالت جا مونده بود. فکر کرد تا وقتی که بهار اینجا برسه باید یه جوری سر خودش رو گرم کنه. هیچوقت توی عمرش موهای یه زن و شونه نکرده بود اما برس رو برداشت و خیلی آروم آروم و با ملایمت شروع به باز کردنِ گره های موهای پونیکا کرد.***چشمام رو باز کردم...هیچ ایده ای در مورد اینکه کجام نداشتم. نگاه حراسونی به اطرافم انداختم توی یه اتاق نسبتا بزرگ بودم. ست وسایل اتاق سپید و مشکی بود و من هم روی تختی با همون ترکیب بندی رنگ خوابیده بودم. کنار تخت دخترِ جوونی روی مبل نشسته و سرش روی شونش افتاده بود...انگار خواب بود. توی فکر این بودم که تا مراقبم ازم قافل شده جیم شم.به قیافش اصلا نمی خورد آدم بدی باشه اما من نمیتونستم بهش اعتماد کنم...احتمالا بعد از اینکه غش کردم آوردنم اینجا و یه نقشه ی دیگه برام دارن. نیم خیز شده بودم که در اتاق صدا داد و باز شد. سریع زیر پتو رفتم و خودم و به خواب زدم. چشمام بسته بود و نمیدیدم اما صدای قدم هایی به تخت نزدیک شد:-بهار...بهار پاشو. اینطوری نخواب گردن درد میگیری.-ای وای...من کی خوابم برد؟میترسیدم لای چشمم رو باز کنم بفهمن.-میخوای ببرمت خونه؟ خسته شدی.زیر لبم دعا دعا میکردم برن و من رو راحت کنن...اما دعام مستجاب نشد. من کی خوش شانس بودم؟-نه...خسته نیستم. پونیکا هنوز خوابه؟-آره. پس برو یه آبی به دست و صورتت بزن...بلاخره دلم طاقت نیاورد و چشمام رو باز کردم...از شانسم مردی که به محض دیدنش متوجه شدم بردیاست هم به من نگاه می کرد، وقتی دید چشمام بازه لبخند زد و یه قدم اومد جلو...خودم و کشیدم عقب و جیغ زدم:-بیای جلو چنگ میندازم.بعد دستم رو برای حفاظت و با حالت تهدید بالا آوردم...نگاه هر دومون روی انگشتام افتاد. فقط یکی از دستام انگشت شست و انگشت حلقه ناخون داشت...به ازای جواب درستی که به دو تا از سوالا داده بودم.حواسم رفت به بردیا که یه قدم دیگه اومد جلو...تا حد ممکن خودم و عقب کشیدم و بغض کردم:-چی از جونم میخوای؟ همش تقصیر توئه.در اتاق با شتاب باز شد:-چی شده برد...بلاخره بیدار شدی پونیکا؟بعد لبخند آرامش بخشی زد...لبخندش کمی آرومم کرد.-شماها کی هستید؟ من اصلا به این مرد اعتماد ندارم.و با دستم به بردیا اشاره کردم.-میخواید چه بلای دیگه ای به سرم بیارید؟-هیچ بلایی عزیزم. میخوایم کمکت کنیم.* فصل هفتم: مخفی در سایه ها * ***-چند شبه نخوابیدی پونیکا؟توی دلم شمردم...با امشب میشد پنج شب. از کجا فهمید بیدارم؟ ای کاش راحتم میگذاشت من دلم تنهایی میخواست. نه! تنهایی ترسناک بود، خیلی ترسناک. اما دلم میخواست بردیا همین الان تنهام بذاره...از سرزنشاش خسته بودم. پتو رو بیشتر توی مشتم فشردم و همونطوری رو تخت خوابیدم. چند قدمی جلوتر اومد و برق رو روشن کرد. سرش جیغ زدم: -خاموشش کن. -خاموش نمی کنم. یه قطره اشک از گوشه ی چشمم لغزید، روی بینیم روانه شد و از نوک دماغم افتاد رو لبم. -امروز پدرت محاکمه شد...بیست سال براش بریدن. همش بیست سال؟ امیدوار بودم اعدامش کنن یا قصاص... اصلا باید همون بلایی که سر من و زن همایون آورده بود رو به سرش می آوردن. باید شکنجش میکردن. -نمیخوای یکم به خودت بیای؟ تو که هنوز نمردی! -ای کاش میمردم! چند قدم دیگه به تخت نزدیک شد: -حالا که نمردی، پس باید به خودت بیای.پشتم بهش بود...روم و برگردوندم سمتش...نیم خیز شدم و نگاهش کردم: -چرا نمی فهمی؟ فکر می کنی دلم نمیخواد بخوابم؟ نمی تونم.دیگه ازش کینه نداشتم...میدونستم آدم خوبیه. هم خودش و هم خواهرش. لااقل اگر جونم و به خطر انداخته بود خودشم مردونگی کرده بود و نجاتم داده بود. نه مثل پدرم که با بی خیالیاش من و به اینجا رسوند. همون روزی که به هوش اومدم بردیا همه چیز رو از سیر تا پیاز برام تعریف کرد. حواسم رفت به بردیا که کتش رو در آورد و روی تخت انداخت. دکمه های آستیناش رو باز کرد و اونا رو تا آرنجش بالا زد: -میخوای من کمکت کنم بخوابی؟ با چشمای گشاد شده نگاهش کردم...وقتی خودشم فهمید حرف خوبی نزده اخم کرد. سریع گفتم: -نمیخوام... روی تخت نشستم و به دستای پانسمان شدم نگاه کردم. از بهار خواسته بودم برام باندپیچیشون کنه تا چشمم به ناخونای گوشتیم نیفته. بردیا با همون اخمش گفت: -چرا؟ مگه نگفتی میخوای بخوابی؟ به پشتی تخت تکیه دادم، زانوهام رو بالا آوردم و پتو رو کشیدم روی زانوهام: -چه کمکی ازت برمیاد؟ هرچقدر میگم قرص خواب که بهم نمیدی. -قرص خواب خوردن مثل این میمونه که صورت مسئله رو پاک کنی. تو باید حلش کنی و باهاش کنار بیای. چشمام سیاهی رفت و چند ثانیه تمرکزم رو از دست دادم...بی حال گفتم: -خوب باید چیکار کنم؟ اندفعه اومد درست کنار تخت...مچ دستم رو گرفت و من و از تخت خواب بیرون کشید. تلو تلو خوردم: -چی کار می کنی؟ داشت من و با خودش از اتاق بیرون می برد...وقتی سوالم رو پرسیدم سر جاش ایستاد و به سمت من چرخید: -بهم اعتماد داری؟ فکر کردم...اعتماد داشتم که الان اینجا بودم...اعتماد داشتم. با سرم تایید کردم. دوباره به راه افتاد: -پس چیزی نگو. توی واحد رو به روی خونه ی خودش که قبلا مال خواهرش و شوهرش بوده ساکن شده بودم. بهم گفته بود اگه بخوام برگردم خونه میتونه خیلی سریع برم گردونه اما خطر داشت. از طرفی دیگه دلم نمیخواست خونه ی خودم رو ببینم چون اون صحنه ها میومد جلوی چشمم خونه ی بابام هم که حوصله ی مامانم رو نداشتم. لابد حالا که بابام هم نبود خیلی غصه میخورد! من دلم جایی که ماتم زدست رو نمی خواست. خودم به اندازه ی کافی غصه دار بودم. بهار میگفت خواهر بزرگش، بنفشه و شوهر خواهرش اقامت دائمِ استرالیا گرفته بودن و برای زندگی رفته بودن اونجا. میگفت شوهر بنفشه زیست خونده بود و اونجا بازار کارش خوب بود...البته من فقط میشنیدم، بهار هم بخاطر این که فکرم و منحرف کنه مدام حرف میزد تا به چیزای بد فکر نکنم...بابت این یکی ازش ممنون بودم. به هر حال من قبول کردم تا مدتی رو این جا بمونم...نمیدونستم چرا بردیا انقدر احساس گناه می کنه. من واقعا بخشیده بودمش و به خودش هم گفته بودم لازم نیست بخاطر من کاری بکنه. اما اون میگفت بخاطر خودشه و تا وقتی من مثل قبل نشم نمی تونه آروم بگیره. وسط حال ایستاد و مچ دستم رو ول کرد. دستم افتاد پایین و کنار پام قرار گرفت. لبه ی بلوزم رو توی دستم گرفتم و باهاش بازی کردم... رو به روم وایساده بود و موشکافانه نگاهم میکرد. چند لحظه بعد گفت: -بزن. سرم رو بلند کردم و با شگفتی نگاهش کردم...سینش رو ستبر کرده بود و منتظر بود. لبه ی لباسم رو ول کردم: -چی؟ یه قدم اومد جلو: -بزن...با مشت بزن. به جاش یه قدم رفتم عقب: -چرا باید بزنمت؟ نمیخوام. -بخاطر این که من میگم...زود باش دیگه...بزن. با سرم مخالفت کردم و باز رفتم عقب... اومد جلو و دوباره مچ دستم رو گرفت و چند بار زد روی سینش...سعی کردم مقاومت کنم و دستم رو از توی دستش بیرون بکشم، اما اون خیلی محکم گرفته بودش... دوباره دستم و با زور کشیدم هرچند که فایده ای نداشت: -داری چیکار می کنی؟ گفتم نمیخوام. -اینطوری میخوای باهاشون بجنگی؟ پونیکا همیشه لازم نیست یکی ازت دفاع کنه...خودت قوی باش و رو پای خودت وایسا... مکثی کرد و ادامه داد: -فکر کن من یکی از اونایی هستم که شکنجت میکرد...من و بزن. با عصبانیت گفتم: -با خودت چی فکر کردی؟ میخوای چیزایی که سعی می کنم فراموش کنمشون رو یادم بندازی؟ -این میشه همون پاک کردن صورت مسئله. باهاش بجنگ...زود باش...من همیشه پیش خودم فکر می کردم خوب مشت میزنی. دستم رو از روی سینش برداشتم و خواستم برگردم و برم:-فراموشش کن...حوصله ی بازی ندارم. من و دوباره برگردوند: -جدی ام...بازی نمی کنم. همون طوری سینش رو داد جلو: -ببین اولین مرحله اینه که یاد بگیری چطوری نترسی...بدونی که چطوری میتونی از خودت دفاع کنی. بعد محکم از بازوم گرفت و من رو جلو کشید: -زود باش بزن. من و بزن. بلند داد کشیدم: -نمیخوام بزنمت...فهمیدی؟ لبخند موفقیت آمیزی زد: -خوبه داری خوب واکنش نشون میدی. اون مشتای کوچولوت رو بیا جلو و بزن. -نمیخوام. چند لحظه جدی و با اخم نگاهم کرد و گفت: -باشه. خودت خواستی! بعد محکم با کف دستش کوبید تو بازوم. از شدت ضربش شونم به عقب پرت شد و برگشت. داد زدم: -تمومش کن بردیا.ایندفعه خیلی محکم تر زد تو بازوم. ناخودآگاه کنترلم رو از دست دادم و مشتم و روانه ی صورتش کردم. جاخالی داد و دو تا مشتاش و آورد بالا، جوری که انگار میخواد باهام بکس بازی کنه: -این تمومِ چیزیه که بلدی؟ جوری بهم مشت بزن که انگار میخوای واقعا من و بزنی پونیکا...چون اگه نزنی من میزنم. میدونستم که میزنه همین الان دوتا محکم من و زد و هنوز هم شونم درد میکرد. اما من واقعا نمیخواستم بزنمش. کف دستش رو آورد بالا و گفت: -بزن اینجا...زود باش. ضربه ی بعدی رو خیلی محکم تر میزنم. چه میدونی شاید شونت و شکوندم. خیلی خوب! حالا که خودت اینطوری میخوای باشه بردیا خان! منم مشتم رو مثل بکسر ها بالا آوردم و خودم هم آروم بالا و پایین میپریدم. یه دسته مو ریخت تو صورتم. اول یدونه محکم کوبیدم تو دستش. کف دستش حتی عقب هم نرفت. -تو مثل دخترا ضربه میزنی. از حرکت ایستادم و دستام و پایین انداختم...توی چشماش خیره شدم: -چون یه دخترم... -یه ضعیف و ترسو، دختر کوچولوی بی دفاع. زمزمه می کرد و چشماش و باریک کرده بود. خونم به جوش اومد و خواستم با مشت از زیر بزنم تو شیکمش و غافلگیرش کنم. خودش و عقب کشید و جاخالی داد. اما یکم شدت اولیه ی ضربم خورد تو دلش... اومد جلو: -آفرین دختر...این خودتی...این شخصیت واقعیته...یه دختر جنگجو و محکم. یه بار دیگه. وقتی دید بر و بر نگاهش می کنم گفت: -دستات و بیار بالا. دوباره ژست بکسری گرفتم: -خودت خواستی.مشتام و یکی پس از دیگری به طرفش پرت می کردم. یه دونشم نمیخورد و مدام جاخالی میداد: -ترسیدی پونیکا؟ محکم تر. بیشتر تلاش کردم...کم کم داشت عرقم در میومد. -میخوای مثل بچه ها بشینی همش گریه کنی؟ میخواست با اعصابم بازی کنه. -نه. همینطور ضربه میزدم و اون هم جا خالی میداد...ای کاش خفه می شد... -هرچیزی که اذیتت کرده رو تصور کن و باهاش بجنگ. تصاویر جلوی چشمم رژه میرفتن...روی زمین افتاده بودم و مدام مشت و لگد بود که به سمتم حواله میشد...لگد بعدیشون باعث شد خون بالا بیارم...جیغ کشیدم: -خفه شو، خفه شو. آشغال. تمام تجاوزای وحید یادم اومد...دوباره انگار اون شوکرش رو فرو کرد تو بدنم و داشت قه قه میخندید...منم جیغ زدم مثل همون موقع. جیغای بلند و ممتد. بردیا دیگه جاخالی نمی داد. وایساده بود تا بتونم بزنمش...واقعا محکم میزدم. هنوز زخمام خوب نشده بود و بدن درد داشتم اما چنان قدرتی بهم تزریق شده بود که هیچ چیز نمی تونست من رو از زدن باز داره. حتی درد! -بجنگ پونیکا...بجنگ. ناخونام داشت از جاش در میومد و من درد وحشتناکی داشتم...همایون جلوم وایساده بود...محکم تر زدم...محکم تر...مامان بابام داشتن دعوا میکردن...این یکی خورد تو بازوش...جنازه ی فریده توی آب استخر شنا می کرد...بازم زدم و زدم. -آره...آره...زود باش...خالی کن خودتو. توی شکمش مشت زدم...هم گریه میکردم و هم جیغ میکشدم. انگار ضد درد بود...دستام درد میکرد و خسته شده بودم...دوباره خاطرات بودن که اومدن جلوی چشمم...دونه دونه صحنه های رابطه هام با سامان...زدم...زدم...زدم...دیگه نزدم. چند قدم رفتم جلوتر و سرم رو گذاشتم روی سینش هق هق گریم کل خونه رو برداشته بود. دستاش رو روی شونه هام گذاشت:-کارت خوب بود دختر...خیلی خوب بود.


نظرات شما عزیزان:

یاسی
ساعت12:46---4 ارديبهشت 1394
خیلی خوب بود
پاسخ:مرسی بابت نظرتون


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:








موضوعات مطالب